با هم مهربان باشیم و به حقوق هم دیگر احترام بگذاریم
با هم مهربان باشیم و به حقوق هم دیگر احترام بگذاریم

آخرین روز کاری، روز بازنشستگی برای خداحافظی از مدیر ارشد سازمان به اتاق کار ایشان رفتم . پس از سلام و احترام، گفتم برای تشکر و خداحافظی خدمت شما در این ساعات پایانی آخرین روز کارم خدمت رسیده ام ‌. مرا برای اولین بار دعوت به نشستن کرد ، چون فاصله رتبه سازمانی من با […]

آخرین روز کاری، روز بازنشستگی برای خداحافظی از مدیر ارشد سازمان به اتاق کار ایشان رفتم . پس از سلام و احترام، گفتم برای تشکر و خداحافظی خدمت شما در این ساعات پایانی آخرین روز کارم خدمت رسیده ام ‌. مرا برای اولین بار دعوت به نشستن کرد ، چون فاصله رتبه سازمانی من با ایشان بسیار فاصله داشت. دستور داد چای آوردند . با مهربانی پرسید : شما اهل فلان منطقه هستی !؟ پاسخ دادم ؛ بله .
پرسید ، حاج آقا فلانی را می شناسی ؟
چون اسم فامیل شما با ایشان مشابهت دارد . پاسخ دادم ؛ بله ،پرسید ؛ حالشان چطور است !؟

پاسخ دادم : ایشان بزرگ طایفه ما بودند ! و چند ماه پیش فوت کردند !

✅ آقای مدیر با شنیدن خبر فوت حاج عمو ، به ناگهان شروع به گریه کرد . من تا آنروز هرگز در چهره آن مرد جدی و راسخ هرگز کوچکترین حس تاثر را ندیده بودم .

پرسیدم : شما او را از کجا می شناسید !؟
پاسخ داد : من ، خواهر و برادرم بعلت فوت مادر و بیماری و کم بضاعتی پدرم ، در خانه پدر و مادر بزرگ پدری ، بزرگ شدیم . پدر بزرگم در یک گاراژ اتومبیل در تهران ، ماشین شویی می کرد . نصف درآمد او بابت کرایه ماشین رفت و برگشت از خانه تا تهران هزینه می شد و مابقی آن کفاف خرج ۶ نفر را نمی داد ‌و چند سال آخر عمرش هم توانایی کار کردن را بعلت بیماری از دست داد . برای همین دو نفر دوست که از خیرین #بی نام بودند، به خانواده ما کمک می کردند . من فرزند بزرگ پدر و مادرم بودم . حاج آقای همشهری شما به اتفاق یک دوستش یا تنهایی، هر دو هفته ، معمولا جمعه ها ، ارزاق ، گوشت ، میوه ، نان ، لوازم التحریر و گاه به گاه هم لباس برایمان میاوردند و هر دفعه مقداری پول به پدر بزرگم و توجیبی هم به من و خواهر ، برادرم می دادند و هزینه های درمان و دارو پدر و پدر بزرگم را نیز تامین می کردند . هرگز لبخند و شیک پوشی و کلاه شاپو مشکی او را فراموش نکردم . ما را همیشه به درس خواندن تشویق می کرد .سالها یاور پدر بزرگ و پدر من بود . تا اینکه من مدرک سیکل خود را گرفتم و خودش مرا به یک اداره معرفی و استخدام شدم . مسیر زندگی من با ادامه تحصیلات ، ازدواج هموار شد و خودم مسئولیت زندگی خواهر و برادر کوچکتر را دیگر و مادر بزرگم را بعهده گرفتم ، آن زمان پدر و پدر بزرگم فوت کرده بودند ، حتی حاج عمو و دوستش هزینه مراسم دفن و یاد بود کوچک آنها را هم کمک کردند و شب عیدها برایمان تا سه چهار سال اول استخدامم هم کمک هایی میکردند . یک بار به دیدارش در محل کارش و یکبار در تابستان به باغش به دیدارش رفتم . همچون پدر از من پذیرایی کرد و محبت نمود . تاکید داشت هیچوقت ، هیچ کس از دوستی او با پدر بزرگم و یاری به خانواده ما ،خبر دار نشود .

✅ علت گریه کردنش به یاد بود ،حاج عمو را پرسیدم !؟ پاسخ داد ؛ بعدها یکی از فامیل های ایشان که با من در دانشکده هم کلاس بود ،وقتی در مورد ایشان ، بدون اینکه بداند ،آن مرد چه خدمتی به من و پدر ، پدر بزرگ و خانواده ام کرده است ، شنیدم که حاج آقا در همان سالهایی که به ما کمک میکرده ،چند سالی خودش هم در بدترین شرایط مالی سخت قرار گرفته بوده ،اما آن مرد یک قدم هم از نیت ،یاری به پدر بزرگم ( دوست دوران کودکیش) و خانواده ما پای پس نکشیده بود ! گریه من بخاطر این ست که چرا در دوران بیماریش و فوتش بیادم نبود به او سر بزنم و در مراسم سوگواریش به رسم تشکر از آن همه محبت ها و رفتارهای پدرانه، وی شرکت نمایم .؟! او باعث شد با حمایت چندین ساله ، هر سه ما نفر فرزندان خانواده تحصیل کنند و به سرانجام خوب برسند . هرگز ، هرگز گفتارها و رفتارهای پدرانه و پر مهر آن مرد را فراموش نمی کنم . شما اولین کسی هستی که بعد از شنیدن خبر فوتش ، پس از سالها راز داری برایش ، ماجرای مهر ورزی و عیاری آن مرد همشهری شما را که در خفا انجام می داد و فقط خداوند و دوستش می دانستند را تعریف کردم . آدرس محل دفن حاج عمو را پرسید و با هم خداحافظی کردیم ‌.!!!!!

✅ در موقع خداحافظی به آقای مدیر گفتم ؛ خوبست بدانید ، در اعلامیه فوت حاج عمو ، فرزندانش این دو بیت را نوشتند :

سعدیا ،مرد نکو نام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند

(نگارنده این داستان واقعی را از راوی شنیده است )